عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

اولین روز بدون مامان

1393/11/26 11:42
نویسنده : مامان فاطیما
477 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزکم

بعد از نامنویسیت در روز هجدهم بهمن...

باید یک هفته ای رو روزی یک ساعت در حضور من با مربی بازی میکردی تا بهش عادت کنی...

انقدر عادت کردنت به خاله الهه عالی بود و سریع پیش رفت که حتی مدیر مهد تعجب کرد!

آخه بهش گفته بودم تو خیلی وابسته ای!

تو اون یک ساعتی که اونجا بودیم شاید یکی دو بار از کلاس میومدی بیرون

من رو نگاه میکردی و زود میرفتی

اصلا نفهمیدم کی اونقدر با خاله الهه جور شدی که باهاش رفتی تو کلاس و پیش بچه ها!

کی انقدر محبتش تو دلت جا کرد که وقت اومدن بوسیدیش!

کی یاد گرفتی وسیله های بازی تو کدوم اتاق و خودت میرفتی میاووردیشون!!

با خودم گفتم نام نویسیت تو مهد کار اشتباهی بوده!

چون اینجا محیط مثل پارک و سرگرم کننده اس

اون اموزش استقلالی رو که من میخوام یاد نمیگیری!

چون دائم سرت به وسیله های بازی گرم!!

چون پیشرفتت خیلی عالی بود

روز چهارم مربی ازم خواست پنج شنبه بیست و سوم...

وسیله و کیف تو رو بیارم و تو برای اولین بار بدون مامان تو مهد بمونی...

پنج شنبه مثل همیشه با ذوق زیاد وارد مهد شدی

هنوز من ننشسته بودم که سریع از پله های کلاست بالا رفتی و رفتی پیش خاله الهه

میخواستم برم که مدیر مهد ازم خواست بمونم تا خاله الهه تو رو بیاره

باهام خداحافظی کنی

 بهت بگم میرم برات جایزه بخرم و زود برمیگردم...

و بعد برم

وقتی اومدی بهت گفتم میخوام برم...

گفتی کجا بری؟!

گفتم برم برات جایزه بخرم زود میام!

گفتی باشه و دست خاله الهه رو گرفتی و کشیدیش سمت کلاس!!!

و من با خوشحالی از مهد اومدم بیرون!

یعنی اون کابوسی که اینهمه ازش میترسیدم همین بود!!

ایلیا به همین سرعت عادت کرد به مهد!!!

رفتم به اولین مغازه اسباب بازی فروشی و برات دومینو خریدم

هنوز بیست دقیقه از خروجم  نگذشته بود که از مهد زنگ زدن!

مدیر مهد بود! ازم خواست با جایزه برگرم و سریعتر!!

وقتی رسیدم از جلوی در ورودی صدای گریه ات میومد!

اصلا نفهمیدم چطوری رسیدم داخل

وقتی اومدم داخل دیدم تموم اسباب بازیهایی که دوست داشتی رو برات اووردن تو سالن اصلی

اما تو هیچ نگاهی بهشون نمیکنی

چشمات رو بستی و داری گریه میکنی

خاله الهه کنارت نشسته بود و سعی میکرد آرومت کنه!!!

صدات کردم: ایلیا جونم؟! به محض شنیدن صدام آروم شدی!!

ارومه اروم! بعد اومدی جلو و گفتی چی برام خریدی

بعد جایزه ات رو از دستم گرفتی و رفتی پیش خاله الهه

گفتی بیا با هم بازی کنیم

اله الهه هم با صبر حوصله دومینو ت رو باز کرد و یک ربعی باهات بازی کرد...

بعد هم اومدیم خونه...

پسندها (1)

نظرات (0)