عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 21 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

قربون ناز و خنده و ادات شم...

سلام بهترینم یادم رفته بود بنویسم برات که هفتمین مرواریدت هم جوونه زد بیست و هشتم تیر....... هشت ماه و هشت روزگی این روزا زیاد میریم بیرون چند روز پیش یه گردش دسته جمعی رفتیم واسه افطار رفتیم شهمیرزاد با خونواده ی دایی بهمن و خاله منیژه اولش بهت خوش گذشت، اما هوا که تاریک شد کم کم بیقرار شدی...   ...
9 مرداد 1392

مسافر کوچولو

سلام مسافر کوچولوی سرزمین من سلام پاره ی وجووودم پسرک شیطونم، این روزا تموم خونه رو میچرخی به همه جا سرک میکشی و خودت کشفشون میکنی زیر میز و زیر صندلی تو کمد و ... دو روز بعد از اینکه چهار دست و پا راه افتادی با سعی و تلاش تونستی خودتو بلند کنی اوایل یه کم سخت بود، فقط جاهایی که لبه داشت رو میگرفتی اما الان هر سطح صافی حتی دیوار هم میگیری و بلند میشی یاد گرفتی کناره های مبل رو بگیری و راه بری به خاطر اینکه وسایل خونه آسیبی بهت نزنه، همه ی وسایل پر خطر رو جمع کردیم و پشت مبل ها گذاشتیم راه رو بستیم جلوی میز تی وی و میز کامپیوتر رو پشتی گذاشتیم و حسابی خونه رو ایمن کردیم میز کامپیوتر یه ...
6 مرداد 1392

شب قدر

سلام نازنینم دیشب شب قدر بود، اولین شب قدری که کنارم بودی، تو آغوشم وقتی از خدا میخواستم که بهترین ها رو واسمون رقم بزنه، برای تو و خوشبختیت دعا میکردم مثل هر مادری حالا دیگه یکی از بزرگترین دعاهام خوشبختی و عاقبت به خیری توء خدا رو شکر ممنون که همکاری کردی تا بتونم روزه بگیرم این روزها وابسته تر از قبل شدی میگن خوب نیست اما لذت میبرم وقتی از بغل هر کسی که باشی میپری تو بغلم وقتی میخوان تورو از بغلم بگیرن خودتو میچسبونی به منو  قایم میشی وقتی یه لحظه از جلوی چشمت دور میشم لب ورمیچینی و بغض میکنی میگن باید شب ها کمتر بهت شیر بدم تا کم کم وابستگیت کم شه اما دلم نمیاد چون تنها وقتی که بد...
6 مرداد 1392

ایلیا و ماشین

ایلیا جونم از بین اسباب بازی هایی که عزیز و بابایی برای سیسمونی خریدن چندتاشون رو واقعا دوست داری و برات خیلی جذابن یکی از اونا این ماشین کوچولوء ...
1 مرداد 1392

ماه میهمانی خدا و یک کلمه ی جدید

مااه میهمانی خدا از راه رسید خدا را هزار مرتبه سپاس که امسال کنار مایی روز اول ماه رمضان موقع سحر بیدار شدی و سر سفره ی سحری کنارمون نشستی یکی از بزرگترین نعمت های خدایی، فرشته ی آسمانیم *** چند روزیه یه کلمه ی جدید به دایره ی لغات کوچیکت اضافه شده ماما معمولا پشت سر هم میگی ماما باباماما باباماما بابا ... یعنی میفهمی که مامان و بابا ماییم؟! وقتی میخوای بگی ماما و بابا رو لب هات رو یه حالت با مزه ای میکنی و میبریشون داخل اگه بتونم یه عکس ازت میگیرم در اون حالت و میزارم تو وبلاگت من فدای تو، به جای همه گلها تو بخند ...
21 تير 1392

چهار دست و پا

نازنینم بالاخره چهار دست و پا راه افتادی سه شنبه، هجدهم تیر ماه، هفت ماه و بیست و هشت روزگی چند وقتی بود سینه خیز میرفتی، غلط میزدی، خودتو بلند میکردی و پرت میکردی جلو تا به اسباب بازیهات برسی اما بالاخره یاد گرفتی چهار دست و پا خونه رو گشت و گذار کنی دیگه باید به طور ویژه مراقبت باشیم تا خدای نکرده اتفاقی برات نیفته مبارکت باشه عسلم
21 تير 1392

دس دسی

واااااااااااای پسرکم اولین کاری که یاد گرفتی انجام بدی! هفدهم تیر ماه هفت ماه و بیست و هفت روزگی یاد گرفتی که دست بزنی، وقتی بهت میگیم دس دسی کن تند تند دستای کوچولوت رو بهم میزنی اینم عکس اولین باری که دس دسی کردی اولش دستاتو مشت میکردی و بهم میزدی اما در عرض چند ساعت کاملا یاد گرفتی دستات رو چطور بهم بزنی فکر میکنم از سایدا جون یاد گرفتی اینکارو (باتشکر ویژه از سایدا جووون) البته چند وقتی هست که وقتی میخوایم بریم بیرون دستات رو تند تند تکون میدی شبیه خداحافظی کردن (بای بای) اما همیشه اینکارو نمیکنی و هروقت خودت دوس داشته باشی بای بای میکنی اما دس دسی رو تو هر حالتی که باشی وقتی ما بهت میگیم انجام میدی. ...
21 تير 1392