عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

پسرک پاییزی

پسرک پاییزی ام سلام همیشه عاشق پاییز بودم، همیشه بوی پاییز دلمو میلرزوند، همیشه برگای زرد پاییزی به نظرم قشنگترین نقاشیٍ عالم بود و حالا که فصل پاییز، فصل توء بیشتر از همیشه به نظرم قشنگه چیزی تا اولین سالگرد تولدت نمونده کمتر از پنجاه روز! چقدر زود میگذره زمان! یه وقتایی که تو رو میگیرم تو بغلم دلم میخواد زمان متوقف بشه تو توی بغلم، سرت رو شونم و دستای کوچولوت دور گردنم... میدونم میرسه روزی که دیگه دلت نمیخواد تو رو توی بغلم بگیرم و میگی: مامان من بزرگ شدم! حتی اون روز هم لذت بخش و شیرین خواهد بود دوستت دارم   ...
2 مهر 1392

راه افتادییییییییییییییی آیا؟

ایلیای نازنینم قشنگترین بهونه ی زندگیمون چند وقتٍ (تقریباً از اول شهریور) که دستت رو به وسایل خونه میگیری و بلند میشی بعد دستت رو ول میکنی یکی دو قدم میای و تق میفتی... گاهی یه قدم بیشتر و گاهی یه قدم کمتر نمیدونستم اسم اینکار راه افتادنٍ آیا؟ هفدهم شهریور واسه اولین بار خونه ی بابایی عبدالله که بودیم گیر دادی به یه تیکه کاغذ وقتی می ایستادی و دستات رو ول میکردیم میرفتی دنبالش و توی یک لحظه ی استثنایی شش قدم برداشتی نه ماه و بیست و شش روزگی! هنوز نمیدونستم باید بیام تو وبلاگت بنویسم راه افتادی یا نه! بیست و هشتم شهریور که خونه ی آقاجون بودیم داشتی با آقاجون بازی میکردی که میونِ بازی خودت دستت رو روی زمین گذاشتی و بل...
31 شهريور 1392

من و نی نی و باباش

پاره ی وجودم خیلی روزٍ پیش، اون موقع که تو هنوز پیشمون نبودی و پیش فرشته های خدا بودی من و باباجون خیلی اهل سفر و گردش بودیم، اهل تفریح و بیرون رفتن یه روز یه سفر یه روزه رفته بودیم تهران ساعت چهار صبح با قطار رفته بودیم و ساعت دوازده شب برگشته بودیم رفتیم کاخ موزه ی سعد آباد، تاتر و سینما، تاتر خیابونی دیدیم رفتیم انقلاب کتاب خریدیم و ... خیلی دلم هوای اون سفر رو کرده بود چند وقتی دائم به باباجون میگفتم دوباره یه سفر اونجوری بریم اما باباجون میگفت با بچه دیگه نمیشه خلاصه  واسه اینکه ببینیم از پسش بر میایم یا نه روز دوشنبه چهارم شهریور با دوست باباجون (عمو علیرضا) و خانومش قرار گذاشتیم که پنج نفره بریم فرهنگسرا و تات...
17 شهريور 1392

عید فطر

ایلیای من امسال عید فطر به خاطر تو گل پسرم نتونستیم بریم نماز عید فطر آخه باید صبح زود میرفتیم و تو خواب بودی واسه عید دیدنی رفتیم خونه ی بابابزرگ باباجون اونجا غریبی میکردی، آخه خیلی وقت بود که بابابزرگ رو ندیده بودی و نمیشناختیش کمی طول کشید تا یخت باز بشه... بعدش واسه نهار رفتیم خونه ی مامانی شام رو هم خونه ی عزیز بودیم راستی این برنامه ی تموم عیدامونٍ فردای عید فطر باباجون یه برنامه ی پیک نیک در منزل ترتیب داد واسه اینکه فکر میکرد بیرون رفتن به من و تو خوش نمیگذره و به تو سخت میگذره وسایل گردش دو سه ساعت بیرون از خونه رو آماده کردیم و رفتیم تو حیاط چهار ساعتی تو حیاط بودیم، خیلی خوب بود و توام استقبال کردی برخ...
17 شهريور 1392

هشتمین دندان

پسر کوچولوی من چند روز پیش هشتمین دندونت هم جوونه زد اینبار آروم و بدون دردسر... نمیشه همینطور دونه دونه دندون در بیاری و مثه دفعه ی قبل چهار تا با هم در نیاری؟!!!! آخه دفعه ی قبل خیلی اذیت شدی....   ...
17 شهريور 1392

پیغمبران

عسلم وقتی اینقدر دیر به دیر میام وبلاگت انتظار اینکه تموم جزئیات اتفاقات یادم بمونه انتظار زیادیه اما سعی میکنم چیزهای مهم رو جا نندازم جمعه یکم شهریور ماه با آقاجون و مامانی و عمه ها رفتیم بقعه ی پیغمبران السلام علیک یا سام النبی السلام علیک یا لام النبی زیارتت قبول گل پسرم تو مسیر رفت تو ماشین اقاجون و بغل مامانی بودی پسرکم خوب و اروم بودی وقتی رفتی بالای کوه و کنار ضریح ضریح رو نگه داشتی و پشت سر هم میگفتی ماما، ماما، ماما... یعنی داشتی واسم دعا میکردی مامان جون؟   ...
17 شهريور 1392

گردش با بابایی و مامانی

ایلیای من جمعه بیست و پنجم مرداد من و تو باباجون به همراه بابایی و مامانی و عمه ها رفتیم شهمیرزاد، یه منطقه ی خوش آب و هوا... بازم طبق معمول تو حسابی کنجکاو بودی و به هرچیز جدیدی که میدیدی خیره میشدی ...
17 شهريور 1392