عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

بهار آمد و ...

سلام نازدونه این روزا نه معلومه بهار نه معلومه زمستون لباس آستین کوتاه تنت میکنم و از خونه میریم بیرون اما سوءیشرتت رو هم با خودم میرم وای که چقدر دلم میخواد هوا زودتر گرم شه تا تو رو ببرم بیرون اونقدر با اشتیاق به اطرافت نگاه میکنی وقتی میریم بیرون که لذت میبرم دوست دارم روز به روز به دونسته هات اضافه بشه خوب میدونم الان هرچی میبینی واست یه تجربه ی جدیده مسافر کوچولوی من خیلی عزیزی برام       ...
8 ارديبهشت 1392

مینویسم...

مینویسم برای چشمانت که ستاره ی زندگیم شد در راه فتح قله ی عشق مینویسم برای تو که هر لحظه نفس کشیدنت رنگ زندگیمان را آسمانی تر میکند مینویسم برای تو که با خندیدنت جهان میخندد مینویسم برای تو که با گریستنت آسمان گریه میکند یا شاید... مینویسم برای خودم مینویسم تا دست روزگار نتواند گرد فراموشی بر این روزهای شیرین بریزد مینویسم تا روزی که بزرگ شدی نشانت دهم بهانه ی زندگی منو و پدرت بودی و هستی مینویسم تا یادم بماند هر ثانیه باید شاکر باشم خدا را مینویسم تا شاید روزی حتی ثانیه ای خواندن این نوشته ها خنده را مهمان لب هایت کند. مینویسم اگر زنده باشم و مهلت نوشتن باشد تا هجدهمین بهار زندگیت برایت مینویسم مینویسم تا برای مهمتری...
8 ارديبهشت 1392

آش دندونی

سلام عسلم این سومین پست به مناسبت دندون در آووردن شماست. پنج شنبه پنجم اردیبهشت به خاطر دندون درآووردنت مامانی زحمت کشیدو برات آش دندونی پخت خدا بهش سلامتی بده کلی زحمت کشید. آقاجون و عمه ها هم زحمت پخش کردن آش دندونی بین آشناها رو کشیدن دست همشون درد نکنه ...
8 ارديبهشت 1392

ایلیا و باباجون

نازنینم پسر کوچولوی من روز به روز بیشتر شبیه باباجون میشی روز به روز بیشتر وابسته به باباجون میشی عادت کردی که شبا حتما باباجون برات بخونه تا بخوابی عاشقم من عاااااشقی بی قرارم کس ندارد، خبر از دل زارم آرزویی جز تو در دل ندارم... همینکه باباجون شروع میکنه به خوندن چشمات رو میبندی و آروم میشی اگه نخونه چشماتو باز میکنی و نگاهش میکنی باباجون اونقدر برات میخونه تا خوابت ببره از وقتی خیلی کوچولو بودی علاوه بر اینکه مامانی و عزیز تو رو میبردن حموم باباجون هم تو رو میبرد حالا هم که بزرگ شدی و عاشق آب بازی با باباجون من به فدای اون خنده ی شیرین و کیف کردنت با مهارت کناره های وان رو میگیری و پا...
30 فروردين 1392

مهمونی

ایلیای عزیزم دیروز (بیست و نهم فروردین) رفته بودیم مهمونی یه جمع کوچیک و صمیمی از دوستای دانشگاهم که دو تا از اونا تقریبا همزمان با من مامان شدن سایدا جون تقریبا چهار ماه از تو بزرگتره غزل جون دو ماه از تو کوچیکتره هم به من که مدتها بود دوستام رو ندیده بودم خیلی خوش گذشت هم به تو نمیدونم وقتی که بزرگ بشی هنوزم میشناسیشون یا نه اما دوست دارم حالا دوستای خوبی برای هم باشید سایدا جون متولد نهمین روز از پنجمین ماه سال نود و یک و غزل جون متولد اولین روز از دهمین ماه سال نود و یک ...
30 فروردين 1392

ایلیا

ده روز پیش وارد شش ماهگی شدی حالا بدون کمک میتونی چند دقیقه بنشیینی سعی میکنی سینه خیز بری ذوق میکنی و با صدای بلند جیغ میزنی دوست نداری تنها باشی عاشق گشت و گذار و دور زدنی وقتی وارد یه جمع جدید میشیم اول غریبی میکنی خیلی دلم میخواد غذا دادن رو شروع کنم اما دکتر نوری پور موافق نبود گفت وزنت عالی رفته بالا و نیازی به غذای کمکی نداری تا پایان شش ماهگی ولی گفت چون وزنت از دوبرابر زمان تولد (قبل از شش ماهگی) بالاتر رفته بهتره قطره ی آهن رو شروع کنیم خیلی دلم شور میزنه که دندونات سیاه بشه واسه همین باباجون برات قطره ی irovit گرفته که میگن دندون رو سیاه نمیکنه و البته یه مسواک انگشتی که بعدش دندونات رو مسواک کنیم ...
30 فروردين 1392

پنج ماه و ده روزه

سلام پاره ی وجودم امروز سی فروردین و شما پنج ماه و ده روز داری الان شما و باباجون پیش هم خوابیدید و من فرصت کردم بیام برات بنویسم خوابت آروم ...
30 فروردين 1392