عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

سلفی تو و داداش یواشکی

سلفی تو و داداش یواشکی وقتی آماده شده بودیم که بابا بیاد دنبالمون بریم بیرون تا من لباس بپوشم گوشی رو گرفتی و آووردی از خودت و داداش سلفی گرفتی وای که دلم میخواس فدات شم موش کوچولوی من بعدش گوشی رو ازت گرفتم و ازتون عکس گرفتم ...
23 دی 1395

جناب مهندس یا آتش نشان؟

کلاه ایمنی مال بابایی همینکه تو کمد دیدیش گذاشتی رو سرت و گفتی آتش نشان شدم دایی گفت نخیر مهندس شدی و بعد با گوشیش یه عکس ازت گرفت وقتی دایی رفت گفتی اما من آتش نشان شدم! ...
23 دی 1395

لغتدان

دقیقا نمیدونستم برای این پست چه اسمی انتخاب کنم لغت دان .... کسی که زیاد لغت میدونه! خیلی دوست داری کلمه های جدید یاد بگیری و هر کلمه ی جدیدی میشنوی معنیش رو میپرسی و سعی میکنی تو مکالماتت ازش استفاده کنی حالا منبع این کلمه های جدید ممکن هر چیزی یا هرکسی باشه من و بابا و اطرافیان و کتاب هات پاستوریزه ترین و تلویزیون و انیمیشن های دوبله شده متاسفانه بدآموزترین نمیدونم چرا تو دوبله انیمیشن ها فکر میکنن اگه از کلمات توهین آمیز استفاده کنن بانمک تره!! خوشبختانه وقتی بهت میگیم کلمه ای خوب نیس دیگه اونو بکار نمیبری و اما کلمه های قشنگ زیادی هست که با گفتنشون دلم میخواد قورتت بدم یه زحمتی میکشی؟ یه لطفی میکشی؟ با...
23 دی 1395

زمستان سرخ

عزیز دل مادر صبح اولین روز زمستون وقتی از خواب بیدار شدی دیدم یک دونه ی قرمز روز گردنته! اولش فکر کردم جای نیش پشه اس! اما یکی دو ساعت که گذشت دونه بزرگ و آبدار شد با توجه به اینکه باباعلی دو هفته پیش آبله مرغون گرفته صد در صد مطمئن شدم که آبله مرغون گرفتی راستش فکر نمیکردم از باباجون بگیری آخه اون هفته ای که باباجون تو خونه بود خیلی مراقب بودی و طرفش نمیرفتی اصلا اول دونه هات خیلی کم بود و فکر میکردم قراره همینقدر بمونه اما تو دو روز دونه هات نزدیک هشتاد تا شد همه جای بدنت حتی کف دستت و توی گوشت و بین موهات... همزمان تب و لرز و خارش و سوزش کابوس دیدن و هذیون گفتنت تو خواب هم که واقعا تلخ و ناراحت ک...
5 دی 1395

سالی با دو یلدا...

عزیز دلم یه اتفاق کم سابقه امسال افتاد و اون این بود که شب سی آذر و شب یک دی دقیقا به یک اندازه طولانی بود! و این یعنی تو رسانه ها اعلام شد: دو تا شب یلدا قرار بود یکم دی رو خونه ی مامانی شون باشیم که صبح یه تغییر کوچیک تو برناممون پیش اومد (دلیلش رو تو پست بعد مفصل مینویسم...) چون مجبور شدیم اون روز خونه بمونیم تو خونمون جشن یلدا گرفتیم یه جشن چهار نفره من و تو و داداش با همدیگه سفره ی یلدا رو آماده کردیم البته تو بیشتر با تست خوراکیا کمک میکردی و داداش با پخش کردن وسیله ها رو زمین آخرشم کلی شاکی شدی چرا ماهی نداره سفره مون... کمی طول کشید تا توجیح بشی فرق داره سفره ی هفت سین با یلدا ب...
5 دی 1395

یلدا و هزار و پانصد روزگی

میگم برگای پاییز برقصن عاشقونه برای این نگاهت که شاد و مهربونه پسرک پاییزی من پاییز ثانیه ثانیه گذشت به اندازه ی تموم برگ های پاییزی برات آرزوهای خوب دارم پادشاه پاییزی من یلدا دست های پاییز رو عاشقانه تو دست زمستون میذاره یادت باشه همیشه دست پادشاه زمستونی خونمون رو تو دستات بگیری یلدای امسال رو کنار مامان بزرگ باباعلی (بی بی لیلا ) بودیم یک شب گرم کنار بزرگتر ها ... که با بارش برف زیباییش صد چندان شد... پسرکم یلدای امسال همزمان بود با هزار و پونصدهمین روز بدنیا اومدنت... یلدات مبارک هزار و پونصد روزگیت مبارک عاشقتم ای تموم تار و پودم ...
1 دی 1395

غزل و سحرجون

عزیزکم مامان غزل جون و سحر جون به مناسبت شب یلدا برا تو و داداشی هدیه خریده بود مرسی خاله جون اون شب وقتی رفتیم دم در خونشون تا ازش بگیریم همینکه غزل و سحر رو تو پارکینگ دیدی سریع از ماشین پیاده شدی و بهمون ملحق شدی و اینگونه شد که ... خاله جون برای تو و داداشی پاپیون با تم یلدا خریده بود که تو عکسای شب یلدای امسالت میبینیشون واقعا دلمون نمیومد ازشون جدا بشیم و بریم انشاالله زودتر فرصت شه تا دور هم جمع شیم ...
1 دی 1395

خانه ی بازی باربد

عزیزکم ده روزی بخاطر بیمار شدن باباجون تو خونه موندیم و جایی نرفتیم حتی خونه ی عزیز و مامانی بعد از خوب شدن باباجون و برگشتش به سرکار واسه اینکه روحیه ات عوض شه یه روز تصمیم گرفتم ببرمت بیرون تا واسه اولین بار بعد از به دنیا اومدن داداش تنها بریم پارک چون هوا سرد بود بردمتون پارک سر پوشیده اینبار بر خلاف دفعه های قبل عاااشق استخر توپ بودی و بیشتر وقتت رو اون تو گذروندی ماشاالله اونقد بزرگ شدی که به نظرم میومد همه وسیله های بازی برات کوچیکه... شکر خدا خیلی بهت خوش گذشت اونقد که رضایت نمیدادی بریم خونه و ناچارا... مجبور شدیم بریم پارک بردیا امیدوارم بازم فرصتی دست بده تا بتونم ببرمت بیرون &...
1 دی 1395

خونه ی خاله

یه شب از شبا رفتیم خونه ی خاله اون شب خیلی بهت خوش گذشت کنار آناهیتا جون   بازی و خنده و سر و صدا اونقد که فکر کنم بعد از رفتنمون همسایه های خاله یه نفس راحت کشیدن... پسری یعنی وقتی بزرگ شی رابطت با دختر خالت چطوریه؟! ...
1 دی 1395