عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

تولد حمیدرضا

چهاردهم دی ماه تولد حمیدرضا بود که چون وسط هفته بود با کمی تاخیر جمعه برگزار شد... چون ما معمولا جمعه ها از خونه بیرون نمیریم اون شب به محض ورودمون مراسم شروع شد اونقدر همه چی با سرعت بود و تو مبهوت بادکنک های پرنده بودی که کمی دیر رسیدی به بخش مورد علاقه ات یعنی فوت کردن شمع ها... شکر خدا شونزده تا شمع بود و رسید به تو فوت کردن چندتاش   و طبق معمول اولین مشتری دایی بهمن موقع تقسیم کیک خودتی البته باید قسمتی از کیک که خودت انتخاب میکنی رو بهت بده... موقع گرفتن عکس زیر یکدفعه ای یه فکر خبیثانه به سرت زد و اون اینکه بیای گوشی رو از دست من بگیری و گوشی بازی کنی با بچه ها!!! خلاصه که ب...
24 دی 1395

همایش بصیرت

ایلیا جون هفته ی گذشته یک همایش خانوادگی از طرف محل کار باباجون برگزار شده بود گفته بودیم قراره بریم جشن و تو طفلک شیرینم به هوای جشن حسابی شاد بودی و نمیدونستی قراره حوصله ات سر بره از سخنرانی های طولانی واقعا هم حق داشتی برنامه ها و صحبت های طولانی برای ما خسته کننده بود چه برسه به تو... همش میپرسیدی پس کی میریم جشن شکر خدا آخرین برنامه شون شاد بود و خنده رو آوورد رو لبت... بالاخره شارژ شدی اونقد که تو سالن غذا خوری یه سره صحبت میکردی... و البته جضور غزل جون و سحر جون که دیدنشون همیشه خوشحالمون میکنه...   اون شب تو سالن غذا خوری شیطنت های سحر کوچولو خیلی توجه ات رو جلب میکرد ... حتی تو ...
23 دی 1395

غزل و سحرجون

عزیزکم مامان غزل جون و سحر جون به مناسبت شب یلدا برا تو و داداشی هدیه خریده بود مرسی خاله جون اون شب وقتی رفتیم دم در خونشون تا ازش بگیریم همینکه غزل و سحر رو تو پارکینگ دیدی سریع از ماشین پیاده شدی و بهمون ملحق شدی و اینگونه شد که ... خاله جون برای تو و داداشی پاپیون با تم یلدا خریده بود که تو عکسای شب یلدای امسالت میبینیشون واقعا دلمون نمیومد ازشون جدا بشیم و بریم انشاالله زودتر فرصت شه تا دور هم جمع شیم ...
1 دی 1395

تولد زهرا

ایلیا جونم دوم آذر تولد زهرا جون بود و عزیز و بابایی باز هم زحمت گرفتن جشن تولد و کیک و شام رو کشیده بودن یه جمع شاد و پر از خنده خدا رو شکر که این بهونه ها واسه شادی دلا هست... اون شب خیلی بهت خوش گذشت مخصوصا که بابایی عبدالله وسیله های آتیش بازی گرفته بود و آخر شب پر از هیجان بود...     زهرای قشنگم تولدت مبارک ...
12 آذر 1395

عضو جدید

هفته ی گذشته یک روز رفتیم خونه ی دختر عموم چون یک نی نی کوچولو بدنیا آوورده بود فاطمه خانوم یه دختر کوچولوی شیرین و خواستنی چون همه ی فامیل با هم رفتیم اونجا چندتا همبازی کوچیک داشتی اما اسباب بازیهای مهدیه جون حسابی مشغولت کرده بود و بیشتر با مارال جون تو اتاق مهدیه بودید...     ...
30 آبان 1395

ایلیا و حدیث

چند وقت پیش خونه مامانی شون جلسه قرآن بود صبح زود تو رو بیدار کردم که بریم اونجا کمی خواب آلود بودی اما همینکه زنگ زدم اونجا و صدای حدیث رو شنیدم و بهت گفتم حدیث جون اونجاس خواب از سرت پرید وقتی رفتیم اونجا تا ظهر با حدیث جون بازی کردی   ...
30 آبان 1395

محرم

یا اباعبدالله الحسین(ع) ماه محرم از راه رسید ..... روزای اول محرم رو تو مشهد بودیم و هر شب با دیدن دسته و شرکت تو عزاداریها گذشت اونجا ازمون خواستی که برات طبل بخریم تا توی دسته طبل بزنی روز هشتم و نهم محرم مثل هرسال تو روستای حسن آباد مراسم بود ما از بعد از ظهر روز هفتم رفتیم اونجا... ماشاالله بزرگ شدی و با بچه ها بیشتر قاطی شدی دلت میخواد استقلال داشته باشی بیشتر از همه تو چند روزی که میرفتیم حسن آباد با آقا فراز بودی.... ماشاالله اونم حسابی آقاس و خوب مراقب بود تا اتفاقی برات نیفته... اینم تو و بچه ها تو مسجد روستای دلازیان   ...
30 مهر 1395

تولد علیرضا

ایلیا جونم بعد از برگشتن از قم تولد علیرضا جون بود هفتم مهر ماه عزیز و بابایی هر سال برا نوه هاشون تولد میگیرن و طبق معمول تولد امسال علیرضا هم خونه ی اونا بود...   فوت کردن کیک تولد علیرضا هم مسؤولیتی بود که دوباره و دوباره تو بر عهده گرفتی   خوشحالم که این جمع های شاد هست یک روزی فقط از این جمع ها خاطره میمونه وقتی بزرگتر شید و گرفتار روزمرگی... دیگه فرصتی واسه این دوره همی ها نمیمونه... زود بزرگ نشو مادر بچه بمون و بچه گی کن از ته دل بخند و ساعت ها از فوت کردن شمع تولد سرمست باش.. ...
27 مهر 1395

دوستانه ...

ایلیا جونم دوره همی دوستانمون اینبار خونه ی ما بود بیست و پنجم مرداد و تو و غزل و سایدا و سحر و محمد مهدی کوچولوهای جمع مون بودید اونقدر خوب تو و غزل و سایدا همبازی بودید که فکر کنم تو کل مدت غیر از لحظه ی ورود ما نیومدیم تو اتاق بهتون سر بزنیم   کلا دوست داری اسباب بازیهات رو نشون بدی به بچه ها و با هم بازی کنید حتی تبلتت رو هم آووردی تا به غزل و سایدا جون نشون بودی (تو اتاق بودید اومدم دیدم سه تاییتون نشستید لبه ی تخت و تو داری بازیها رو نشونشون میدی غزل جون گفت اینا که دخترونه نیس! گفتی الان از اینتترنت برات میگیرم!) اما دوست نداشتی سحر جون به اسباب بازیهات دست بزنه! وقتی دلیلش رو ازت پرسیدم گ...
31 مرداد 1395