عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

نیمه شعبان

شب و روز نیمه شعبان همه جا جشن بود و تو امسال بیشتر متوجه ی این جشن ها میشدی بیشتر از همه از خوردن شیرینی و شربت تو جشن ها خوشت میومد... بعد از ظهر نیمه ی شعبان رفتیم خونه ی مامانی تو کوچشون جشن بود موقع غروب هم خاله ی باباجون اومد اونجا که حسین جون هم باهاشون بود شب بعد ازاینکه از جشن برگشتید خونه تو و حسین جون حسابی با هم بازی کردید اونقدر بازیتون پر هیجان و پر سر و صدا بود که صدای همه رو در آورده بودید... ...
19 خرداد 1395

خونه ی خاله

عزیز دل مادر بیست و پنجم فروردین از اونجایی که تو عید شرایط رفتن به خونه ی خاله منیره فراهم نشده بود رفتیم اونجا و خانواده ی پایه هم با یه تماس همگی اون شب اونجا حاضر شدن این شد که جمع خاله و ها و دایی ها جمع و کیف شما ها حسابی کوک شد پایدار باشه این جمع ها و این شادی ها انشاالله... ...
13 ارديبهشت 1395

دوستان من

عزیز مادر ماه گذشته یک صبح گرم قراری دوستانه گذاشتم با دوستانی که مدت ها ازشون بی خبر بودم سه تا از دوستانم بچه هایی به سن تو داشتن، که تو چند ماهی ازشون بزرگتر بودی به رسم دوران دانشجویی قرارمون تو امامزاده علی بن جعفر بود و چون تو خیلی اونجا رو دوست داری حدس میزدم روز خوبی در پیش داشته باشیم تا حدودی هم بود تا وقتی که تو حیاط بودیم عالی بودی داخل امامزاده هم نیم ساعتی خوب بودی اما همینکه نی نی ها گیر دادن به وسیله های تو بنای ناسازگاری گذاشتی کلا خیلی حساسی که کسی به وسیله هات دست بزنه خصوصا کلاهت! دایم سر نی نی ها رو گرم میکردم که کاری به وسیله های تو نداشته باشن اما تو تا جایی که میشد کلاهت رو ...
18 مهر 1394

روستای پرور

جمعه ی هفته ی گذشته همراه با دوستای باباجون رفتیم به روستای پرور چون رابطه ات با بچه ها خوب شده بود اینبار وقتی رسیدیم خبری از غریبی نبود اول کنارمون نشستی بعد همکار باباجون اومد و تو رو برد کنار رودخونه کم کم ترست از آب ریخت و با بچه ها همبازی شدی دو سه ساعتی کنار آب بازی کردی این میون فقط دوبار واسه خوردن میون وعده و نهار اومدی پیشمون اما خوب بعدش دیگه اومدی کنار ما و اطراف من و باباجون بودی     اون روز به هر سه مون خیلی خوش گذشت و این بخاطر پسرک خوش اخلاقم بود که اون روز عالی بود... ...
7 مرداد 1394

مهمونی غزل جونی

ایلیا جان امروز مهمون خونه ی غزل بانو بودیم من و تو و خاله س تاره با هم رفتیم و اما طبق معمول با ورودمون به آسانسور بنای ناسازگاری گذاشتی... وقتی هم که وارد خونه شدیم میگفتی بریم!! تا اینکه خاله حکیم ه هوارتا شکلات آوورد و داد بهت و تو رضایت دادی بیای تو.. محمد معین جون و خاله مریم قبل از ما اومده بودن و سایدا جون و مامانش و خاله زهره و خاله نفیسه بعدا بهمون ملحق شدن تو و غزل جون ظ هر نخوابیده بودید و خوابتون میومد سایدا جون هم از خواب بیدار شده بود و بدخواب بود این میون محمد معین جون فقط حسابی سر کیف و خوش اخلاق بود   تمام مدت، قبل از خوردن عصرونه سرتون به شکلا...
24 دی 1393

بابای غزل، زیارت قبول

عزیزکم بعد از برگشتن بابای غزل جون از کربلا من و تو و باباجون واسه گفتن زیارت قبولی رفتیم خونشون طبق معموله وقتایی که میریم جای ناآشنا از همون اول که وارد خونشون شدیم بنای ناسازگاری گذاشتی اما خوب با دیدن اتاق غزل جون کمی کنار اومدی با محیط جدید دور همی خوبی بود، ممنون از پذیراییتون مامانِ غزل...   مامان نوشت: غریبگی کردنت تو جمع های ناآشنا خیلی اذیتم میکنه فقط و فقط با کسایی که میشناسیشون میجوشی واسه یه ثانیه هم از من دور نمیشی نمیدونم باید چکار کنم... باباجون پیشنهاد داده که روزایی که هوا بهتره ببرمت پارک تا بچه ها رو ببینی و باهاشون همبازی بشی مامان غزل هم پیشنهاد داده تا توی کلاس های مه...
9 دی 1393

بله برون

عزیز دلم هفته ی گذشته عمه زهرا (که شما عمو صداش میکنی) عروس شد... انشاالله همیشه خوشبخت و سفید بخت باشه و سالیان سال کنار عمو فرزاد با خوشی زندگی کنن... من و ایلیا و باباش یه دنیا خوبی از خدا میخوایم براتون، یه دنیا خوشبختی یه دنیا شادی و ... بیشتر روزای هفته ی گذشته رو بخاطر مراسم عمه جون خونه ی مامانی بودیم پسرکم فوق العاده بودی اصلا با مهمونهای مامانی شون غزیبی نمیکردی با اینکه تا بحال ندیده بودیشون خیلی خوب و راحت بودی شاید بخاطر مهربونی و خونگرمی اون ها بود تنها مشکل کوچولومون بهم خوردن ساعت خوابت بود تو در حالت معمول شبا ساعت ده و نیم یازده میخوابی ...
3 دی 1393

اربعین و چهل و هشتم

سلام عزیزکم اربعین و چهل و هشتم مثل سال قبل روستای حسن آباد بودیم وقتی میرفتیم داخل تکیه شروع به بهونه گیری میکردی و دلت میخواست که بریم اما کمی که میگذشت عادت میکردی شب اول کل مراسم از کنارم بلند نشدی فقط ده دقیقه ی آخر بلند شدی و رفتی پیش بچه ها اما شب چهل و هشتم فقط بیست دقیقه ی اول کنارم نشستی بعد بلند شدی و شروع کردی به گشت و گذار داخل تکیه دلم میخواد کمی مستقل تر باشی   تو تکیه حسن آباد حدیث جون هم بود یه ربع طول کشید تا بتونم ازتون عکس دو تایی بندازم بسکه ماشاالله دوتاییتون شیطونید... با تو تکون میخوردی یا حدیث جون پارسال تو همین شب ازتون یه عکس ...
3 دی 1393