عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

مهمونی سایدا عسل

عزیز دلم سه شنبه چهارم آذر با کلی تاخیر رفتیم خونه ی خاله سمیرا تا تولد ناز بانو رو بهش تبریک بگیم خیلی وقت بود سایدا جون رو ندیده بودیم ماشاالله هزار ماشاالله سایدا جون خانمی شده بود برا خودش از روز دوشنبه کمی مریض شده بودی و صدات گرفته بود بعد از ظهر روز دوشنبه که بردیمت دکتر بهت دارو داد و گفت خروسک گرفتی سه شنبه از صبح سرفه هات شروع شد زنگ زدم به خاله حکیمه که نمیریم خونه ی خاله سمیرا چون هم تو مریض و بی تاب بودی و فکر میکردم ممکن اذیتم کنی هم اینکه دلم نمیخواست بچه ها مریض بشن خاله حکیمه (مامان غزل جون) اصرار کرد بریم و چه خوب شد که به حرفش گوش کردیم مهمونی عالی ب...
11 آذر 1393

خونه ی دایی کدوم وره؟!

سلام عزیزکم چند وقت پیش دست زهرا جون در رفته بود و پای نازنین جون شکسته بود و ما فرصت نکرده بودیم بریم دیدنشون بهونه ای شد تا یکی دو شب پیش بریم خونه ی دایی منصور اون شب با علیرضا و حمیدرضا و نازنین و زهرا خیلی بهت خوش گذشت     ...
27 آبان 1393

تولد علیرضا

بزرگ مرد کوچکم چند شب پیش من و تو و باباجون خونه ی عزیزشون بودیم زندایی زنگ زد و گفت امروز تولد علیرضاس و ما داریم میایم خونتون که دور هم باشیم چند دقیقه ی بعد دایی و زن دایی و علیرضا و حمید رضا با یه کیک خوشکل اومدن خونه ی بابایی شون اون شب اونقدر بهت خوش گذشت که حد نداااره همینکه شمع و کیک رو دیدی بدون اینکه بهت بگیم باااا ذوق و آهنگین گفتی: تگند تگند مباااااایک تگند مبااایک فکر میکنم تو سی دی عموهای فیتیله ای احتمالا یه اهنگ در مورد تولد هست!!! اونقدر تو و علیرضا بازی کردید که شب تا صبح بیدار نشدی به سختی تونستم یه عکس تکی از علیرضا بگیرم تو ه...
12 مهر 1393

ایلیا و محمد کیان

عزیزکم دیروز من و تو و محمد کیان جون و خاله زهرا چهارتایی رفتیم امامزاده اول که دیدیشون خیلی آروم و آقا از بغلم تکون نمیخوردی براتون پفیلا و شیر عسل خریدم تا اونجا سرتون گرم باشه ((عروسکی که دستت نه به عنوان غنیمت! به عنوان یادگاری از محمد کیان جون گرفتی... )) هرچی که خاله زهرا باهات حرف میزد جوابش رو نمیدادی! هرچی بهت گفتم شعر بخون اصلا هیچی نگفتی محمد کیان جون اولش حسابی غریبی میکرد از بغل مامانش نمیومد پایین چشاش اشکی بود و بداخلاق امااااا چند دقیقه ای که گذشت یخ جفتتون باز شد ماشاالله هزار ماشاالله تو تند و تند حرف میزدی و محمد کیان ن...
2 مهر 1393

مهمونی های ماه رمضان...

شاخ شمشادم سلام روزها و شب های ماه مبارک رمضان به سرعت میگذرن شب های سپیدی که پا به پای من و باباجون تا سحر بیداری روزهایی که بیشترش با کتاب خوندن و بازی کردن میگذره غروب هایی که به مهمونی و گردش میگذره خلاصه که فکر میکنم این روزها برای تو روزهای خوبیٍ! چند شب پیش خونه ی عموی باباجون(عمو مرتضی) دعوت بودیم اونجا با فراز و اسباب بازیهاش حسابی سرگرم بودی بین اسباب بازیهاش یه تفنگ بود که خیلی توجه تو رو جلب کرد و بعد از چندبار آزمون و خطا بازی کردنش باهاش رو یاد گرفتی و اونموقع بود که سر همه ی مهمونا رو با صدای پی در پی تفنگ بردی!!! اولش که دیدم انق...
18 تير 1393

دوستای کوچولوت

سلام نم نمٍ بارون عزیزکم چون خیلی وقته برات ننوشتم یه بخشی از خاطراتت رو فراموش کردم یه چندتایی عکس برات میزارم که تاریخ دقیقشون یادم نیست این عکس تو و آقا فراز پسر عموی باباجونٍ که تقریبا پنج سال از تو بزرگتره   اینم عکس تو و بچه های دختر عموی من "مارال جون و آقا میلادٍ" که مارال جون سه روز از تو کوچیکتره و آقا میلاد نه سال از تو بزرگتره این گل پسرم که میبینی دوست جدیدت و نوه ی صاحب خونه ی ماست "علیرضا" پنج ماه از تو بزرگتره وقتی اومده بود خونمون خیلی خیلی ذوق کرده بودی... ...
12 ارديبهشت 1393

دوستانه

ایلیا جونم یکشنبه ی هفته ی گذشته یعنی یازدهم اسفند برای دیدن آقا محمد معین رفتیم خونشون.. محمد معین جون متولد چهارم دی ماه سال نود و دو یک سال و یک ماه و چند روز کوچیکتر از توء اول از محمد معین جون بگم: محمد معین جون خیلی خیلی ناز و بانمک و دوست داشتنی بود ماشاالله هزار ماشاالله خیلی جلوتر از سنش بود خیلی خوب به صدا واکنش نشون میداد و حتی به نظرم اسمش رو میشناخت اونقدر کوشولو بود که آدم میترسید بغلش کنه... وقتی مقایسه میکردم تو رو باهاش و فکر میکردم شونزده ماه پیش اینقدری بودی فقط تو دلم عظمت خدا رو شکر میکردم خدا رو شکر وقتی محمد معین جون رو تو بغلم گرفته بودم، اومدی و آروم کنارم نشستی ...
18 اسفند 1392

غریبگی

سلام پسر کوچولوی مامان ایلیا جونم... چند وقت پیش قرار بود چند نفری از اقواممون برن مکه... قبل رفتنشون به رسم همیشه رفتیم تا بهشون التماس دعا بگیم با عزیز و بابایی و خاله منیره و دایی بهمن اولین جایی که رفتیم خیلی راحت از توی بغلم اومدی پایین و با بچه ی کوچیکی که اونجا بود شروع کردی به بازی خیلی راحت میرفتی پیش همه و حتی با اقایون توپ بازی میکردی!! اما دومین خونه ای که رفتیم! به محض ورودمون شروع کردی به گریه و فریاد زدن! طوری که مجبور شدم برگردم و توی راهرو بنشینم! همینکه میرفتم تو خونه دوباره گریه میکردی! اصلا نفهمیدم چرا! کی تو خونه بود که ازش میترسیدی و غریبگی میکردی؟! خلاصه که فکر کنم واسه ...
11 اسفند 1392