یلدایی که گذشت
سلام پاره ی وجودم اگه برات بگم این ده روزی که گذشت سخت ترین ده روزه عمرت بود بیراه نگفتم سه شنبه بیست و هشتم تو خواب یه چندتایی سرفه کردی و بعدش تب و لرز شدید و بیدار بودن تا صبح این روند تا همین یکی دو روزه ادامه داشت چندبار دکتر رفتیم، واسه اولین بار آمپول زدی، شب ها نمیخوابیدی، کل روز تبدار و بیحال فقط تو بغل من آروم بودی، دو سه روز اول که نفست به شدت میگرفت و باید نشسته تو رو میخوابوندم، صدات به حدی گرفته بود که حتی نمیتونستی گریه کنی... نفهمیدم این مریضی رو از کسی گرفتی یا بی دقتی من باعث شد سرما بخوری اما در هر صورت یه دنیا شرمنده تم... تازه دیروز داروهات تموم شد... وای داروها، موقع دارو دادن بهت اشک منو باباجون...
نویسنده :
مامان فاطیما
22:52