عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 25 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

این روزها...

پسرک پاییزی ام سلام آبان شد و تا چند روز دیگه اولین سالگرد زمینی شدنت از راه میرسه خدا رو شکر عزیزکم، چهارشنبه اول آبان دعوت بودیم به جشن عروسی خاله زهره شاید خودش ندونه اما دلش اندازه ی آسمون خدا پاک و آبیٍ خیلی از روزا که تو کارم گره ای بوده ازش خواستم واسم دعا کنه و مهمتر از همه اونشبی که فهمیدم قراره تا چند ساعت دیگه بدنیا بیای و بالاخره انتظارم به سر اومده اولین کسی که بهش زنگ زدم خاله زهره بود تا واسه به سلامت بدنیا اومدنت دعا کنه متاسفانه شب عروسی باباجون سردرد داشت و ما نتونستیم تو جشن عروسی خاله زهره شرکت کنیم اما رفتیم  سالن تا بهش تبریک بگیم خوشبخت باشی سیده...
13 آبان 1392

تفلد تفلد تفلدت مبارک

سلام دردانه ام این پست مربوط به دو جشن تولدی که برات گرفتیم پسر کوچولوی من، اولین سالگرد تولدت (بیستم آبان نود و دو) همزمان با ماه محرم شده و نزدیک به روزهای شهادت اباعبدالله الحسین(ع) برای همین من و باباجون تصمیم گرفتیم به حرمت این روزها جشن تولدت رو قبل از ماه محرم برگزار کنیم چون امسال هنوز کوچولویی و خوب متوجه نمیشی دو تا مهمونی کوچیک گرفتیم تا فقط به مناسبت یه ساله شدنت دور هم باشیم قرار شد به مهمون ها نگیم که مهمونی به مناسبت تولد توء تا اون ها هم تو زحمت نیفتن   اولین مهمونی روز جمعه سوم آبان ماه برگزار شد واسه شام بابایی و عزیز دایی منصور و زن دایی و زهرا و نازنین ...
13 آبان 1392

اولین سفر به شمال

سلام ایلیای بزرگ من چهارشنبه دهم مهر ماه واسه اولین بار رفتیم سفر به چندتا شهر شمالی... زیاد رفتیم سفر اما این اولین سفری بود که من و تو و باباجون تنهایی رفتیم سفرمون رو صبح چهارشنبه شروع کردیم ........... ................ .............................. وقتی رسیدیم ساری رفتیم مهمانسرا و ساک هامون رو گذاشتیم بعد هم رفتیم ساحلٍ فرح آباد نمیدونم واست نوشته ام یا نه اما عااااشق آب و حمومی اونجا هم با دیدن اونهمه آب متعجب شده بودی اینجووووری :  از دیدن آب خوشحااال شده بودی و هیجان زده، از تو بغلم خودتو خم میکردی به طرف آب... هوا گرم بود و شرج...
28 مهر 1392

یازده ماهگیٍ شیرین

رسما راه افتادی پسرکم الان ده روزی میشه که ندیدم چهار دست و پا راه بری رکورد زدی کوچولوی من دو ماه قبل از تولد یک سالگیت راه افتادی یه ماهی هست که به سرعت نور از پله ها بالا میری و کلا مهارت های بدنیت زودتر از موعد کامل شدن برات از شمال کفش خریدیم چون هیچکدوم از هشت جفت کفشی که عزیز واسه سیسمونی داده بود اندازه ات نیست الان چند روزیٍ تو خیابون و حیاط کفش پات میکنم و دستت رو میگیرم و راه میای باهامون وقتی بهت میگم مامانی دست بده متوجه میشی و دستت رو میاری بالا و دستم رو میگیری گاهی وقتا اعتماد به نفست میره بالا و دستت رو از تو دستم در میاری تا هر طرفی دلت میخواد بری!!! یاد گرفتی وقتی با کس...
21 مهر 1392

اولین جشن عروسی

ایلیا جونی شنبه سی ام شهریور ماه عروسیٍ دختر عمه ی مامانی جون بود و اولین جشن عروسی که تو شرکت کردی تو تالار آروم بودی... تو چند ماهٍ اخیر چندباری رفته بودیم تالار واسه مراسمای مختلف (کربلایی و مکه و...) بزرگترین مشکلت با اینطور مراسم ها اینه که تو رو از من میگیرن و دست به دست میکنن و تو هم که اصلا با کسایی که نمیشناسی راحت نیستی ناآروم میشی و یه جورایی مراسم هم به من هم به تو سخت میگذره یادمه پنج یا شش ماهه بودی برا ولیمه ی مکه ی عمو فتح الله (عموی من) رفته بودیم همه با ذوق و شوق تو رو از بغلم میگرفتن و بازیت میدادن که یکدفعه بغضت ترکید و من مجبور شدم اون شب رو زمین بین صندلی ها بشینم و ت...
5 مهر 1392

پسرک پاییزی

پسرک پاییزی ام سلام همیشه عاشق پاییز بودم، همیشه بوی پاییز دلمو میلرزوند، همیشه برگای زرد پاییزی به نظرم قشنگترین نقاشیٍ عالم بود و حالا که فصل پاییز، فصل توء بیشتر از همیشه به نظرم قشنگه چیزی تا اولین سالگرد تولدت نمونده کمتر از پنجاه روز! چقدر زود میگذره زمان! یه وقتایی که تو رو میگیرم تو بغلم دلم میخواد زمان متوقف بشه تو توی بغلم، سرت رو شونم و دستای کوچولوت دور گردنم... میدونم میرسه روزی که دیگه دلت نمیخواد تو رو توی بغلم بگیرم و میگی: مامان من بزرگ شدم! حتی اون روز هم لذت بخش و شیرین خواهد بود دوستت دارم   ...
2 مهر 1392