عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

شقایق

ششم اردیبهشت خونه ی عزیز بودیم... بعد از ظهر بی حوصله بودی عزیز پیشنهاد داد محمد مهدی رو پیشش بزارم و تو رو ببرم بیرون کمی بگردونم که همون موقع دایی بهمنشون اومدن اونجا منم از پیشنهاد عزیز استقبال کردم و تو و علیرضا رو بردم پارک حسابی به هممون خوش گذشت مشارکت در کارهای عجیب و غریب توت خوردن و توت چیدن که این روزها حسابی ازش لذت میبری و پایان یک عصر بهاری فوق العاده... ...
13 ارديبهشت 1395

تولد عمه زهرا

ایلیا جونم بیست و دوم فروردین ماه تولد عمه زهراس بعد از ظهر اون روز عمو فرزاد به بابا زنگ زد و واسه یه جشن سوپرایزی دعوتمون کرد خونه ی مامانی بهت گفته بودیم تولد عمه اس و تو به محض ورود منتظر کیک بودی و نزدیک بود سوپرایز عمو فرزاد رو لو بدی هدیه ی تولد عمه عروسک یکی از مینیون ها بود و من نگران بودم تو با دیدنش بهونه گیری کنی چون تو عاشق مینیون ها هستی امااا اصلا اینطوری نشد... گرفتی دستت و نگاهش کردی و تمام! من به فدای تو... عمه زهرا تولدت مبارک با یه دنیا عشق بغل هم نشستن شما دو تا و یهویی عشقولانه شدن تو ...   ...
13 ارديبهشت 1395

گردش دسته جمعی

جمعه هفته ی گذشته، همراه مامانی و بابایی، عمه عارفه و عمه زهرا و عمو فرزاد و بی بی لیلا رفتیم گردش واسه نهار رفتیم روستای فولاد محله     اونجا نهار خوردیم و چند ساعتی موندیم، بعد هم رفتیم روستای پرور روز خیلی خوبی بود ماشین و توپ و سطل شن بازیت رو برده بودیم اونقدر اون روز خاک بازی کردی و تو گل و خاک نشستی و خوابیدی و غلط زدی وقتی اومدیم خونه با لباااس بردمت توی حموم اما واقعا ارزشش رو داشت از اون روز و خاک بازیش یه خاطره خوب تو ذهنت موند...     ...
25 مرداد 1394

یک روز در بــــــاغ وحش!

عزیز دل مادر چند هفته ای بود که باباجون تصمیم گرفته بود تو رو ببره باغ وحش کوچیکی که تو شهرمون هست تا حیوانات رو از نزدیک ببینی... بر خلاف خیلی از بچه های هم سن و سالت از حیوانات هیچ ترسی نداری که هیچ خیلی هم بهشون علاقه داری از وقتی هم  که خیلی کوچکتر بودی  اسم حیوونای زیادی رو بلد بودی و با دیدن عکساشون تو کتابا سریع اسمشون رو میگفتی بالاخره جمعه بیست و پنجم اردیبهشت بعد از ظهر سه تایی راهی شدیم اول که میخواستیم وارد محوطه ی باغ وحش بشیم، میگفتیم اینجا نریم! بریم پارکی که وسیله ی بازی داشته باشه! باباجون ازت خواست تا بری داخل و یه نگاهی بکنی اگه خوشت نیومد زود میریم ام...
5 خرداد 1394

پارک گردی...

سلام پسرکم جمعه ای که گذشت هوا خیلی عالی و گرم بود طوری که فکر میکردی تابستون واسه همین یه گردش دو سه ساعت داشتیم رفتیم پارک شقایق تا کمی بچه ها رو ببینی اما خوب علاقه ای به هم بازی شدن با بچه ها نشون ندادی بیشتر ترجیح میدادی با باباجون بازی کنی و وقتی از پله های سرسره میرفتی بالا با هیجان از من و باباجون هم میخواستی که بیایم بالا سرسره بازی رو دوست داشتی، اما نه زیاد تاب بازی رو دوست نداشتی و دلت میخواست فقط تاب خالی رو هل بدی اما از اسب سواری خیلی خوشت اومد نیم ساعتی با وسیله های بازی مشغول بودی وقتی از محوطه ی بازی پارک که حسا...
14 دی 1393

عمرت طولانی، یلدایت مبارک

ایلیا جونم این روزها نزدیک آخر ترم و باباجون بیشتره وقتی رو که خونه هستیم مشغول به انجام تکالیفش شب یلدا هم تا ساعت شش بعد از ظهر باباعلی مشغول به درس و مشق بود قرار بود خونه بمونیم اما باباجون یکدفعه تصمیم گرفت که این شب رو با بزرگترا بگذرونیم واسه همین اماده شدیم و رفتیم خونه ی بابابزرگ میرزاقا (بابابزرگ باباعلی) مامانی شون هم اونجا بودن چند ساعتی رو اونجا بودیم تموم وقتی که اونجا بودیم رو تو کنار بابامحمد گذروندی باقلا خوردی و به بابایی باقلا دادی                      &n...
14 دی 1393

گردش سه روزه

سلام عزیزکم جمعه و شنبه و یکشنبه یعنی نهم و دهم و یازدهم من و تو و باباجون و بابایی محمد رفتیم سفر... کلی شهر شمالی رو گشتیم و از سمت تهران برگشتیم تو ماشین فوق العاده بودی و تو این سفر اصلا اذیتم نکردی ممنون که همراهی کردی عزیزکم کل سه روز هوا ابری بود و بارون میبارید توام که عاااشق بارونی به باباجون میگفتی باباجون برام بارون میخری؟! خدایا به حرف دل پسر کوچولو گوش کن کاری کن تا توی شهر کویری ما هم بارون بباره آمین ...
11 آذر 1393

زلزله ای به نام نوه ها...

خونه ی بابایی شون بودیم ما پایین نشسته بودیم و تو و علی و علیرضا تو اتاق بالا مشغوول بازی یهو صدای جیغ و خنده تون بلند شد و همراه اون صدای کوبیده شدن سه تاییتون رو تخت خوابیده بودید و پاهاتون رو میبردید بالا و میکوبیدید رو تخت آخه توء نیم وجبی رو چه به هم دسته ی اونا شدن! ...
6 مهر 1393