عزیز دل مادر چند هفته ای بود که باباجون تصمیم گرفته بود تو رو ببره باغ وحش کوچیکی که تو شهرمون هست تا حیوانات رو از نزدیک ببینی... بر خلاف خیلی از بچه های هم سن و سالت از حیوانات هیچ ترسی نداری که هیچ خیلی هم بهشون علاقه داری از وقتی هم که خیلی کوچکتر بودی اسم حیوونای زیادی رو بلد بودی و با دیدن عکساشون تو کتابا سریع اسمشون رو میگفتی بالاخره جمعه بیست و پنجم اردیبهشت بعد از ظهر سه تایی راهی شدیم اول که میخواستیم وارد محوطه ی باغ وحش بشیم، میگفتیم اینجا نریم! بریم پارکی که وسیله ی بازی داشته باشه! باباجون ازت خواست تا بری داخل و یه نگاهی بکنی اگه خوشت نیومد زود میریم ام...