عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

یه توپ دارم...

یه ماهی میشه که وقتی بهت میگفتیم یه توپ دارم؟ میگفتی قلقیه سرخ و سفید و؟ آب بازیه!!!! گاهی برات میخونم شعر یه توپ دارم قلقلیه رو! اما به قصد آموزش نبود! چند روز پیش همینجوری برات خوندم... یه توپ دارم قل قلی سرخ و سفید و آبی یه میزنم زمین آباااااا می یه نمیدونی تا کوووجااااااااا من این توپ رو نداشم مشقامو خوب نداشم بابام به من ای دی داد یه توپ قل قلی داد خیلی تعجب کردم که خودت یاد گرفتی ... دو سه روز پیش هم داشتی بازی میکردی صدات کردم و گفتم: ایلیا میای بریم حموم؟! با خنده گفتی: نَمی یام .... نَمی یام! من: نه اینکه حموم رو د...
4 مرداد 1393

گردش های شبانه

عزیزه دردانه تو این روزهای گرم، خصوصا که الان ماه مبارک رمضانٍ نمیشه زیاد بیرون رفت از خونه... به جاش این مدت شب ها زیاد میریم بیرون گاهی میریم پارک، اونجا بیشتر از وسیله های بازی سنگ های روی زمین توجه ات رو جلب میکنه!!! گاهی هم میریم شهمیرزاد در هر صورت تو از گردش های شبانه استقبال میکنی دو سه شب پیش افطارمون رو بردیم شهمیرزاد تا اونجا افطار کنیم و تو هم یکی دو ساعتی بازی کنی... ساعت هفت بعد از ظهر رفتیم و ساعت دوازده شب به زور تو رو از پارک آووردیم بیرون! میدویدی و هرکاری میکردیم دستت رو بهمون نمیدادی تا برگردیم!! دست آخر بغلت کردیم و با گری...
21 تير 1393

مهمونی های ماه رمضان...

شاخ شمشادم سلام روزها و شب های ماه مبارک رمضان به سرعت میگذرن شب های سپیدی که پا به پای من و باباجون تا سحر بیداری روزهایی که بیشترش با کتاب خوندن و بازی کردن میگذره غروب هایی که به مهمونی و گردش میگذره خلاصه که فکر میکنم این روزها برای تو روزهای خوبیٍ! چند شب پیش خونه ی عموی باباجون(عمو مرتضی) دعوت بودیم اونجا با فراز و اسباب بازیهاش حسابی سرگرم بودی بین اسباب بازیهاش یه تفنگ بود که خیلی توجه تو رو جلب کرد و بعد از چندبار آزمون و خطا بازی کردنش باهاش رو یاد گرفتی و اونموقع بود که سر همه ی مهمونا رو با صدای پی در پی تفنگ بردی!!! اولش که دیدم انق...
18 تير 1393

این روزها...

سلام پسرکم ماه مبارک رمضان از راه رسید... کمی سخت میگذره روزها، تو دلت میخواد مثل قبل دائم باهات بازی کنم ،شعر بخونم ، تو خونه بدویم اما حقیقتا نمیشه... شیر خوردنت از سال پیش بیشتر شده هرچقدر سعی میکنم سرت رو با خوراکی های دیگه گرم کنم دست آخر شیر میخوای شب تا سحر بیدار میمونیم به امید اینکه روز کمی بیشتر بخوابی و کمتر شیر بخوری! انشاالله که خدا توان بده و بتونم تا آخرش روزه بگیرم و اما... چهارشنبه ی هفته ی گذشته خاله منیژه و آناهیتا و عمو مرتضی واسه شام اومدن خونمون وقتی که وارد خونمون شدن یه عالمه ذوق کردی آناهیتا رو بردی جلوی پنکه و ده دقیقه ای مر...
9 تير 1393

پسرٍ مامان

وقتی خسته از کار روزانه نشسته باشی پسر کوچولوت بی هوا بیاد با دست های کوچیکش سرت رو بگیره و پیشونیت رو ببوسه اونوقتٍ که دلت بیشتر از قبل دیوونه اش  میشه اونوقتٍ که دلت میخواد پاشی بری وضو بگیری و دو رکعت نماز شکر واسه داشتن این نعمت بزرگ بخونی... اونوقتٍ که ... خدای خوبم شکرت ...
31 خرداد 1393

این روزها

ایلیا جونم و اما این روزها ی تو... شیطون شدی، شیطوناااا!!! موفق شدی تلویزیون عزیزشون رو از روی میز به بالای دیوار منتقل کنی! اصلا یک جا بند نمیشی! غیر از مواقعی که خوابی یا میخوام بهت غذا بدم نمیبینم که بنشینی خونه ی مامانی که میریم طفلی مامانی سه چهار ساعت پشت سر هم باید تو رو توی پارک روبروی خونه شون راه ببره تا رضایت بدی بیای تو خونه! خونه ی عزیز هم که میریم یه جارو بر میداری و تو حیاط شروع میکنی به جارو کردن گلبرگ های خشک شده گلبرگ ها رو که جمع میکنم شاید رضایت بدی و بیای تو خونه با جارو دوباره میزنی به بوته ی گل رز تا گلبرگ هاش تو حیاط پخش بشه!!!! کلم...
10 ارديبهشت 1393

گردش دو نفره

اگر فرصت یاری نمیکند تا برایت بنویسم عذر تقصیر نزدیک عید است و کمی، فقط کمی مشغولم... و اما... دردانه ام طبق سفارش خاله حکیمه شنبه ی هفته ی گذشته یعنی هفدهم اسفند رفتیم خانه ی بازی باربد، که با در بسته مواجه شدیم برا همین رفتیم امامزاده علی بن جعفر تا زیارت کنیم... فکر میکنم تو هم مثل من آرامش اونجا رو دوست داری چون با بی میلی رضایت دادی که برگردیم کلی پیاده روی کردی فردای اون روز دوباره عزم خودمون رو جزم کردیم و راهی شدیم سوی خانه ی بازی باربد وقتی وارد محوطه شدیم محکم منو بغل کردی!!! از صدای اسباب بازیهای بادی ترسیدی انگار!!!! برا همین نبردمت تو محوطه ی بازی که مثل یه گود ب...
25 اسفند 1392

مادری میکنی آیا؟

پسرکم گاهی عروسکت رو بغل میکنی گاهی میگیری روی پاهات و بهش میگی "گا گا" گاهی به زور میخوای بهش غذا بدی! چند روز پیش هم بینی ت گرفته بود برات قطره ریختم بعدش رفتم دنبال کارای خودم دیدم پشتت به منه و مشغولی اومدم از پشت سر نگاهت کردم ...   ...
11 اسفند 1392

پسرک روروئک سوار

عزیزکم خیلی خیلی خیلی زیاد به ماشین علاقه داری حالا چه واقعی و چه اسباب بازی که البته واقعیش رو بیشتر دوس میداری! دستات رو به حالت چرخوندن فرمون تو هوا میچرخونی و میگی: قان قان!!! یه موقع هایی نمیذاری باباجون رانندگی کنه و از بغل من خودتو میچرخونی سمت بابا و فرمون رو میکشی!!!!!!!! در فکر بودیم که با این میل وافر پسرکمان به ماشین سواری چه کنیم که چند روز قبل عکس یکی از دوستای آبانیت رو توی روروئک دیدم! این شد که رفتم و روروئکت رو که از ده ماهگی جمع کرده بودم دوباره آووردم! از دیدنش مشعوف شدی و ماشین دار! حالا دیگه تو خونه میچرخی واسه خودت فرمون روروئک رو میچرخونی و میگ...
20 بهمن 1392