عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

خدایا شکرت

پسرکم یاد گرفتی وقتی بهت میگیم صلوات بفرس خیلی اروم و شمرده میگی: اَلا اومَ صَلِ عَلی می یَمَد وَ آلِ می یَمَد خدایا شکرت الهی که همیشه زیر سایه حضرت محمد(ص) و خاندان پاکش سالم و طاهر و پارسا باشی عزیزم ...
7 مهر 1393

زلزله ای به نام نوه ها...

خونه ی بابایی شون بودیم ما پایین نشسته بودیم و تو و علی و علیرضا تو اتاق بالا مشغوول بازی یهو صدای جیغ و خنده تون بلند شد و همراه اون صدای کوبیده شدن سه تاییتون رو تخت خوابیده بودید و پاهاتون رو میبردید بالا و میکوبیدید رو تخت آخه توء نیم وجبی رو چه به هم دسته ی اونا شدن! ...
6 مهر 1393

روزمرگی هایت

عزیزکم پنج شنبه بابایی اومد دنبالمون تا ما رو ببره خونشون برات شیر عسل خریده بود همینکه نشستیم تو ماشین و بابایی شیر عسل رو داد بهت گفتی بابایی جاییزه نکیدی؟! (بابایی جایزه خریدی؟) آخه باباجون واسه تشویقت موقع از پوشک گرفتن هر روز برات یه چیز کوچیک میگرفت و میگفت جایزه ی ایلیاس ... ایلیا: سلام کاله خاله مریم: سلام گل پسر چطوری؟ ایلیا: چطورم. (چون همیشه ازت میپرسیدن خوبی و تو میگفتی خوبم جواب چطوری رو هم با چطورم دادی!) ... رفتیم برات کفش بخریم تو اولین مغازه یه کفش پات کردیم کاملا اندااازه ایلیا: اندازه ام نیس! اندازه ات مامان جو...
6 مهر 1393

یکی هست...

آقا مرتضای پاشایی مهم نیس که هزاران طرفدار داری باید به خودت ببالی چون پسرک بیست و دو ماهه ی من طرفدارتِ چون ایلیای کوچولوی من با آهنگت همخونی میکنه ایلیا جونم با لحن کودکانه و قشنگت میگی متضا پاچایی و بعد شروع میکنی به خوندن یکیییییییییی هست تو قلبم مینویسم و اون خوابه ندوووونه دل من بی تابه یه کاااغذ یه اووووکاااار ... عاااااشقتم پسرکم   ...
6 مهر 1393

ایلیا و محمد کیان

عزیزکم دیروز من و تو و محمد کیان جون و خاله زهرا چهارتایی رفتیم امامزاده اول که دیدیشون خیلی آروم و آقا از بغلم تکون نمیخوردی براتون پفیلا و شیر عسل خریدم تا اونجا سرتون گرم باشه ((عروسکی که دستت نه به عنوان غنیمت! به عنوان یادگاری از محمد کیان جون گرفتی... )) هرچی که خاله زهرا باهات حرف میزد جوابش رو نمیدادی! هرچی بهت گفتم شعر بخون اصلا هیچی نگفتی محمد کیان جون اولش حسابی غریبی میکرد از بغل مامانش نمیومد پایین چشاش اشکی بود و بداخلاق امااااا چند دقیقه ای که گذشت یخ جفتتون باز شد ماشاالله هزار ماشاالله تو تند و تند حرف میزدی و محمد کیان ن...
2 مهر 1393

ایلیای تب دار...

عزیزکم جمعه بعد از کلی بازی و شیطنت گرفتمت توی بغلم تنت داغه داغ بود! اما چون هیچ علامتی از سرماخوردگی یا بی حالی نداشتی گفتم حتما بخاطر شیطنت های زیادت دمای بدنت بالا رفته اما دمای بالای بدنت تا شب ادامه پیدا کرد بروفن و پاشویه و انواع داروهای خونگی بی فایده بود... تا صبح بالای سرت بیدار بودم و تبت پایین نیومد روز شنبه تا باباجون برسه به خونه هشت و نیم شب شد از ساعت هفت بعد از ظهر به تبت لرز هم اضافه شد از صبح هیچی نخوردی فقط سرت رو شونه هام بود همش میخوابیدی و بیدار میشدی میون این خواب بیداریهات یکدفعه سرت رو بالا کردی با اون چشمای تب دارت ب...
2 مهر 1393

«فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین»

ایلیا جان چهارشنبه خسته و بی انرژی از بیرون اومدیم خونه باباجون شلوارش رو گذاشت سر جاش (جارختیٍ کمد جا کفشی) جایی که همیشه میزاره من رفتم سمت مبل که روش بنشینم و باباجون پشت کامپیوتر نشسته بود هنوز کامل رو مبل نشسته بودم که یه صدای وحشتناک خونه رو تکون داد! و بعد از اون صداای فریاد تو شلوار باباجون رو کشیده بودی و کمد به اون بزرگی رو انداخته بودی!!! اینه ی کمد خورد شد کمد شکست بالای کمد پر از وسیله های دکوری (مجسمه و گلدون و ...) بود که برای در امان موندن از دست تو اون بالا گذاشته بودمشون همشون شکست در کسری از ثانیه تموم خونه پر شد از تکه های شیشه من که شوکه شده بودم...
25 شهريور 1393

حنابندون و عروسی دختر عمه ی باباجون

ایلیا جونم چهارشنبه و جمعه ی هفته ای که گذشت برای تو دو روز شاد و متفاوت بود چهارشنبه حنابندون دختر عمه ی باباجون بود پسرکم تا قبل از اومدن عروس و دوماد خیلی آقا کنارم نشسته بودی میوه و شربت و شیرینی خوردی پیش بابایی و باباجون نشستی به همه ی آقایون و خانوما دست دادی و سلام کردی و ... عروس و دوماد که اومدن و بزن و برقص که شروع شد پسر کوچولوی من شد نقل محفل وسط حلقه ی رقص همراه عروس و دوماد میرقصیدی و بقیه ی مهمونا دور شما سه تا میچرخیدن و میرقصیدن هرچی که عروس و دوماد وسط بودن پا به پاشون رقصیدی و چرخیدی عروس و دوماد هم که رفتن و نشستن تو شدی گل حلقه...
25 شهريور 1393

سفر به تهران...

ایلیای من چهارشنبه ی هفته ی گذشته مامانی زنگ زد و گفت که پنج شنبه میخوان برن تهران و قم... بابا که اومد بهش گفتم ما هم که پایه ی سفر پنج شنبه بعد از اینکه باباجون  از سرکار اومد آماده شدیم و بدون اینکه به مامانیشون بگیم ما هم راه افتادیم سمت تهران تا غافلگیرشون کنیم اخر هفته ی خیلی خوبی بود... مسافرت با تو در حالی که تازه از پوشک گرفته بودمت کمی سخت بود یعنی من اضطراب الکی داشتم اما تو عالی بودی دو روزی که خونه ی خاله مریم بودیم حسابی با امیرجواد جون بازی میکردی یک شب رفتیم پارک و امیرجواد جون دوچرخه اش رو آووره بود کل پنج ساعتی که اونجا بودیم من و باب...
25 شهريور 1393